گنجور

 
اوحدی

فراق روی تو می‌سوزدم جگر، چه کنم؟

ز کوی عافیت افتاده‌ام بدر، چه کنم؟

به دل کنند صبوری چو کار سخت شود

دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟

مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز

برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟

دلی که بود، به زلف تو داده‌ام، دیرست

کنون ز هجر تو جان می‌کنم، دگر چه کنم؟

ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل

مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟

چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:

منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟