گنجور

 
اوحدی

زلف مشکینت چو دامست، ای صنم

عارضت ماه تمامست، ای صنم

تا بود بر دیگران وصلت حلال

بر من اسایش حرامست، ای صنم

زان دهان تنگ شیرینم بده

بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای صنم

هر زمان گویی که: فردایی دگر

سوختم، فردا کدامست؟ ای صنم

در غمت گر نشکنم خود را، مرنج

آدمی را ننگ و نامست ، ای صنم

عالمی را بندهٔ خود کرده‌ای

اوحدی نیزت غلامست، ای صنم