گنجور

 
اوحدی

چو بدیدی که ز عشقت به چه شکل و به چه سانم

نپسندم که فریبی به فسون و به فسانم

مکن از غصّه زبونم، که نه بی‌دانش و دونم

تو مرا گر نشناسی بشناسند کسانم

ز رخت عهد نجویم، ز لبت شهد نجویم

کارزوی عسلت کرد شریک مگسانم

کس ندانم که تواند که: ز دردم برهاند

تو کس شهر خودم کن، که نه از شهر خسانم

در سر هر که ببینی، هوسی هست و هوایی

در سر من هوس آن که: به پای تو رسانم

به جز آن یاد نخواهم که در آید به ضمیرم

به جز آن نام نشاید که بر آید به لسانم

اوحدی رسم تو دانست و بدو میل نمودی

به منت میل نباشد که نه رسمست و نه سانم