چو بدیدی که ز عشقت به چه شکل و به چه سانم
نپسندم که فریبی به فسون و به فسانم
مکن از غصّه زبونم، که نه بیدانش و دونم
تو مرا گر نشناسی بشناسند کسانم
ز رخت عهد نجویم، ز لبت شهد نجویم
کارزوی عسلت کرد شریک مگسانم
کس ندانم که تواند که: ز دردم برهاند
تو کس شهر خودم کن، که نه از شهر خسانم
در سر هر که ببینی، هوسی هست و هوایی
در سر من هوس آن که: به پای تو رسانم
به جز آن یاد نخواهم که در آید به ضمیرم
به جز آن نام نشاید که بر آید به لسانم
اوحدی رسم تو دانست و بدو میل نمودی
به منت میل نباشد که نه رسمست و نه سانم