گنجور

 
اوحدی

برخیزم و دلها را در ولوله اندازم

بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم

ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن

ارباب ملامت را خر در کله اندازم

گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی

آوازهٔ « دزد آمد» در قافله اندازم

آن بادهٔ صافی را در شیشهٔ جان ریزم

وین جیفهٔ‌خاکی را در مزبله اندازم

یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی

یا من دل مجنون را در سلسله اندازم

از خال سیاه او بر دام زنم رسمی

وین دانه پرستان را سر درغله اندازم

گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم

ثور و حمل او را در سنبله اندازم

بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان

کز باغ و ز دشت او را در هروله اندازم

پروردهٔ عشقم من ، بسیار همی باید

تا دوستی مادر بر قابله اندازم

کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن

اندر سَرِ او سِرّی زین مسئله اندازم

از بیضهٔ این مرغان یک بچه نشد حاصل

تا زقهٔ این زهرش در حوصله اندازم

چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من

در جام تو زین افیون یک خردله اندازم

سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را

چون دخنهٔ این افیون بر مندله اندازم