گنجور

 
اوحدی

هر چند به کوی او دیرست که پی بردم

بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم

تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم

صد بار سر خود را از رشد به غی بردم

گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا

دست از دو جهان شستم، تا دست به می‌بردم

مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد

از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم

با شاه به شهریور تقریر توان کردن

این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم

زین سایه توان گشتن همسایهٔ نور او

زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم

خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان

هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم

دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را

از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم!

گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید

اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم

بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر

کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم

آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم

کان بار ز اصفاهان تا خانهٔ جی بردم