گنجور

 
اوحدی

غافل چرایی؟ جانا، ز دردم

رحمت کن آخر بر روی زردم

خونم بریزی هر روز، چون من

داد از تو خواهم، گویی چه کردم؟

در دام حسنت جز دم ندیدم

وز خوان عشقت جز خون نخوردم

نقش غمم چون بر دل نوشتی

من نامهٔ خود در می‌نوردم

خاک نسیمت گردم به زاری

باشد که آرد پیش تو گردم

ای باد مشکین، گر می‌توانی

بویی بیاور زان باغ وردم

تا دیدهٔ من دید آن صنم را

گر اوحدی را، دیدم نه مردم