گنجور

 
اوحدی

شب دوشینه در سودای او خفتم

از آن امروز با تیمار و غم جفتم

زمن هر چند سر می‌پیچد آن دلبر

اگر دستم رسد در پای او افتم

چو چین زلف او آشفته شد حالم

خطا کردم که: با زلفش برآشفتم

ازان کرد آشکارا دیده راز من

که راز خویش را از دیده ننهفتم

ببیند بد سگالان اندر افتادم

که پند نیک خواه خویش نشنفتم

به بوی آنکه چشمم روی او بیند

به مژگانهاش خاک آستان رفتم

دل او باد پندارد حکایت‌ها

کز آب دیده با باد صبا گفتم

ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش

حرامست ار شبی بی‌یاد او خفتم

چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد

زبان او، که در وصل او سفتم