گنجور

 
اوحدی

دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش

کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش

بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بار

طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش

ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد

ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟

نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر

مرا در آتش اندوه در گداز مکش

ز من به حلقهٔ آن قبلهٔ طراز بگوی

که: بیش بر رخم از خون دل تراز مکش

چو بوسه نمی‌دهی رخ به عاشقان منمای

چو دانه نیست درین عرصه دام باز مکش

ازین سپس که ببینم بخواهمش گفتن

که: پرده بر رخت، ای یار دلنواز مکش

کشیدم آن سر زلف دراز را روزی

به طیره گفت که: اوحدی، دراز مکش

گرت خزینهٔ محمود نیست درست طمع

دلیر در شکن طرهٔ ایاز مکش