چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش
ورش دانستهای، زنهار! خامش باش و دم درکش
ازآن بیچون و چند ار تو نشانی یافتی این جا
ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش
فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن
به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش
چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو
دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش
ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی
سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش
چو در وصل میجویی در صحبت ببند اول
پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش
ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند
چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش
از آن و این چه میلافی؟ طلب کن شربت شافی
ز کفر و دین میصافی، بیامیز و بهم در کش
به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی
ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش
ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن
گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش
اگر گوش تو میخواهد نوای خسروانیها
به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.