گنجور

 
اوحدی

بی‌تو دل و جان من زیر و زبر می‌شود

دم به دمم درد دل بیش و بتر می‌شود

عمر به سر شد مرا در غم هجران تو

تا تو نگویی: مرا بی‌تو به سر می‌شود

از رخ چون شمع خود روشنییی پیش تو

کین شب تاریک ما دیر سحر می‌شود

چند بپوشیدم این راز دل و خلق را

از سخن عاشقان زود خبر می‌شود

هر چه تو خواهی بگوی، کین همه دشنام تلخ

چون به لبت می‌رسد شهد و شکر می‌شود

گر نه دل اوحدی سوخته‌ای، هر دمش

سینه چه جان می‌کند، دیده چه تر می‌شود؟