گنجور

 
اوحدی

ز دور ار ترا ناتوانی ببیند

تنی مرده باشد، که جانی ببیند

کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو

رخت را به شادی زمانی ببیند

کسی را رسد لاف گردن کشیدن

که سر بر چنان آستانی ببیند

غریبی که شد شهر بند غم تو

عجب گرد گر خان و مانی ببیند!

دل من سبک چون نگردد ز غیرت؟

که هر دم ترا با گرانی ببیند

سر باغ و بستان نباشد کسی را

که همچون تو سرو روانی ببیند

مران اوحدی را ز پیشت چه باشد؟

که او هم ز وصلت نشانی ببیند