گنجور

 
اوحدی

عشق را پا و سر پدید نشد

زین بیابان خبر پدید نشد

جز دل دردمند مسکینان

ناوکت را سپر پدید نشد

همه چیز از تو بود و در همه چیز

جز تو چیزی دگر پدید نشد

خبری شد عیان من از فکر

وز عنایت خبر پدید نشد

هر که پیش تو جان نکرد ایثار

از وجودش اثر پدید نشد

تا تو منظور بیدلان نشدی

هیچ صاحب نظر پدید نشد

اوحدی، چاره‌ای بکن خود را

کز تو بیچاره‌تر پدید نشد