گنجور

 
اوحدی

دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را

در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را

پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟

دستی بزن برآور این پای در گلم را

دستم چو شد حمایل در گردن خیالت

پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را

بردند پیش قاضی از قتل من حکایت

او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را

جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم

گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را

وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی

بر آستان خود نه تابوت و محملم را

تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی

یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را

عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ

دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را

از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی

گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را