گنجور

 
اوحدی

هر که آن قامت و بالای بلندش باشد

چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟

اندر آیینهٔ او روی کسی ننماید

مگر آن روی که بر پای سمندش باشد

مجمر سینه به عود جگر آراسته‌ام

تا چو آتش کند از عشق سپندش باشد

پسته از لب همه کس خواهد و بادام از چشم

خاصه آن پسته و بادام که قندش باشد

روی در خاک درش کرده جهانی زن و مرد

تا که در خورد بود؟ یا که پسندش باشد؟

دل من صبر به هر حال تواند، لیکن

دور ازو صبر پدیدست که چندش باشد؟

از دلم در عجبی: کین همه غم دید و نرفت

چون رود پای دل خسته؟ که بندش باشد

اوحدی پند نکو خواه شنیدی، لیکن

پیش آن رخ عجب ار گوش به پندش باشد!