گنجور

 
اوحدی

سوز تو شبی بسازم آورد

وندر سخنی درازم آورد

زان دم که تو روی باز کردی

از هر چه به جز تو بازم آورد

گر تیغ زنند رخ نپیچیم

زین قبله که در نمازم آورد

اقبال به کعبهٔ وصالت

بی‌درد سر مجازم آورد

چون توبهٔ منزل امانی

با بدرقه و جوازم آورد

لطف تو به مکهٔ حقیقت

از بادیهٔ حجازم آورد

آن بخت که دل به خواب می‌جست

بیدار ز در فرازم آورد

این قاعدهٔ نیازمندی

در عهد تو بی‌نیازم آورد

چون دید که: شمع جمع عشقم

اندوه تو در گدازم آورد

گستاخی اوحدی برتو

در غارت و ترکتازم آورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode