گنجور

 
اوحدی

دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد

امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد

ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست

که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد

محتشم را نرسد سرزنش درویشی

کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد

صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم

صبر پندار که امروزی و فردایی کرد

نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند

درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد

طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن

نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد

گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید

هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد

عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری

پنجه سهلست که با دست توانایی کرد

دل که جاییش به درد آمده باشد داند

کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد