گنجور

 
اوحدی

حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد

کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد

دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان

بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد

سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو

پادشه‌زادهٔ ما را سر درویش ندارد

قد او تیر بلا، غمزهٔ او ناوک فتنه

یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟

واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده

چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد

همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل

دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد

اوحدی را چو تو باشی، چه غم از جور رقیبان؟

زانکه از تیغ نترسیده غم از نیش ندارد