گنجور

 
اوحدی

ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟

پیدا چو نمی‌گردی، پنهان ز که پرسیمت؟

از جمله بپرسیدم احوال نهان تو

ای جمله ترا از هم‌پرسان، ز که پرسیمت؟

در جسم نمی‌گنجی وز جان نروی بیرون

جسمی تو بدین خوبی؟ یا جان؟ زکه پرسیمت؟

ای رنج تن ما را راحت، زکه جوییمت؟

وی درد دل ما را درمان، ز که پرسیمت؟

گفتی: نتوان پرسید احوال من از هر کس

فی‌القصه اگر روزی بتوان، ز که پرسیمت

گفتی که: به آسانی پرسم سخنت، نی، نی

دشوار حدیثست این، آسان ز که پرسیمت؟

گویی که: سراندازد پرسیدن سر من

ما را چو بترسانی، ترسان ز که پرسیمت؟

بر اوحدی از دانش بردیم گمان، اکنون

او نیز برون آمد نادان، ز که پرسیمت؟