گنجور

 
اوحدی

زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت

هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت

بر بوی باد زلف تو شب روز می‌کنم

دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت

روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده‌ام

بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت

گفتی که: بامداد مراد تو می‌دهم

زان روز می‌شمارم و صد بامداد رفت

دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد

جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت

ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم

رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت

گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟

اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت