گنجور

 
اوحدی

در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟

غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست

حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم

زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!

آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:

گر شنیدی که به جز فکرت تو کارم هست؟

گر بغیر از کمر طاعت او می‌بندم

بر میان کفر همی بندم و زنارم هست

در نهان چارهٔ بند غم او می‌سازم

با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست

گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی

بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست

زر طلب می‌کند آن ماه و ندارم زر، لیک

تن بی‌زور و رخ زرد و دل زارم هست

گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز

گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست

نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهٔ لب

به من آور، که دلم خستهٔ بیمارم هست

سر آن نیست مرا کز طلبش بنشینم

تا توان قدم و قوت رفتارم هست

اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور

به همین مایه که: پیش در او بارم هست