گنجور

 
اوحدی

درد دلم را طبیب چاره ندانست

مرهم این ریش پاره پاره ندانست

راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان

حال دل غرقه از کناره ندانست

طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز

هیچ منجم در آن ستاره ندانست

یار به یک بار میل سوی جفا کرد

حق وفای هزار باره ندانست

برد گمانی که: ما به عشق اسیریم

این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست

خال بنا گوش اوز گوشه نشینان

برد چنان دل، که گوشواره ندانست

قافلهٔ عقل را به ساعد سیمین

راه ز جایی بزد که باره ندانست

دوش به خونی گریستم، که ز موجش

عقل به اندیشها گذاره ندانست

سختی ازان دید، اوحدی، که به اول

قاعدهٔ آن دل چو خاره ندانست