گنجور

 
اوحدالدین کرمانی

ای مست غمت عاقل و دیوانه به هم

وندر ره تو مسجد و بتخانَه به هم

در عشق تو جان بداده بیگانه و خویش

در پات فتاده شمع و پروانَه به هم