گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوعلی عثمانی

قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمینَ.

گفته اند متوسّمان خداوندان فِراست باشند.

ابوسعید خدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از فراست مؤمن بترسید که او بنور خدای نگرد.

استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید که فراست خاطری بود که بر دل مردم درآید هرچه مُضادّ او بود، همه را نفی کند و ویرا بر دل حکم بود، اشتقاق این، از فریسة السّبع باشد و آنچه نفس جایز دارد اندر مقابلۀ فراست نیفتد و آن بر حسب قوّت ایمان باشد، هرکه را ایمان قوی تر است فراست او تیزتر بود.

ابوسعید خرّاز گوید هر که بنور فراست نگرد بنور حق جَلَّ جَلالُهُ نگریسته باشد و مادّۀ علم او از حق بود و او را سهو و غفلت نباشد بلکه حکم حق بود که بر زبان بنده برود و آنچه گفت بنور حق نگرد، یعنی که نوری که حق تعالی او را بدان تخصیص کرده باشد.

واسطی گوید فراست روشناییی بود که در دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار، او را از غیب بغیب همی برد تا چیزها بیند از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن میگوید.

ابوالحسین دیلمی گوید بانطاکیه شدم، بسبب سیاهی که گفتند او از اسرار سخن میگوید، بیستادم تا از کوه لکام بیرون آمد و از مُباحات چیزی بازو بود میفروخت و من گرسنه بودم و دو روز بود تا هیچ چیز نخورده بودم گفتم او را بچند دهی این و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد من بخواهم خرید گفت بنشین تا چون بفروشم چیزی ازین بتو دهم تا چیزی خری، ویرا بگذاشتم و بنزدیک دیگری شدم و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد بخواهم خرید پس با نزدیک او آمدم گفتم اگر بخواهی فروخت بگو تا بچند است گفت دو روز است تا تو چیزی نخوردۀ و گرسنۀ بنشین تا چون فروخته شود ترا چیزی دهم تا طعام خری و بخوری من بنشستم چون بفروخت چیزی بمن داد و برفت من از پس او فرا شدم، روی با من کرد و گفت چون حاجتی باشد ترا از خدای عَزَّوَجَلَّ خواه مگر که نفس ترا اندر آن حظّی بود که از خدای تعالی باز مانی بدان سبب.

کتّانی گوید فراست مکاشفۀ یقین بود ومعاینۀ غیب و آن از مقامهاء ایمان است.

گویند شافعی و محمّدبن الحسن رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما در مسجد حرام بودند، مردی درآمد محمّدبن الحسن گفت چنین دانم که او درودگرست شافعی گفت که من چنین دانم که او آهنگرست او را ازین معنی پرسیدند گفت پیش ازین آهنگری کردمی اکنون درودگری کنم.

ابوسعید خرّاز گوید مُسْتَنْبِط آن بود که دائم بغیب می نگرد و از وی غائب نباشد و هیچ چیز ازو پوشیده نبود و قول خدای تعالی دلیلست برین آنجا که گفت لَعَلِمَهُ الَّذینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ. و مُتَوَّسِم آن بود که نشان داند و دانا بود بر آنچه اندرون دل بود، بدلیلها و نشانها و خداوندتعالی میگوید اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلمُتَوَسِّمینَ ای عارفانرا بنشانها که پیدا کنند بر فریقین از اولیاء و اعداء او و متفرّس بنور خدای بنگرد و آن سواطع انوار بود که در دل بدرخشد، معانی بدان نور ادراک کند و آن از خاصگی ایمان بود و آن گروه که حظّ ایشان فراتر بود، ربّانیان باشند قالَ اللّهُ تَعالی کونوا رَبّانِیِّیْنَ یعنی عالمان باشند و حکیمان، اخلاق حق گرفته اند بدیدار و خُلق و ایشان آسوده باشند از خبر دادن از خلق و نگریستن بدیشان و بایشان مشغول بودن.

ابوالقاسم منادی گر بیمار بود و از پیران بزرگ بود بنشابور، ابوالحسن بوشنجه و حسن حدّاد بعیادت او شدند و اندر راه، به نیم درم سیب خریدند به نسیه و بنزدیک او بردند چون بنشستند ابوالقاسم گفت این تاریکی چیست ایشان بیرون آمدند و گفتند چه کردیم اندیشیدند مگر ازین بودست که بهای سیب بنداده ایم و باز نزدیک او شدند چون چشم وی برایشان افتاد گفت مردم بدین زودی از تاریکی بیرون تواند آمد خبر دهید مرا از کار خویش، قصّۀ او را بگفتند گفت آری هرکسی از شما اعتماد بر آن دیگر کرده بود تو گفتی بها او بدهد، او گفت تو بدهی و آن مرد از شما شرم داشتی که تقاضا کردی و آن سیم بر شما بماندی و سیب من بودمی و من این اندر شما بدیدم.

و این ابوالقاسم منادی گر هر روز ببازار آمدی و منادی کردی چون چیزی بدست آوردی آن قدر که ویرا کفایت بودی دانگی یا نیم درم باز جای خویش شدی و وقت خویش و مراعات دل بردست گرفتی.

حسین منصور گوید چون حق تعالی غلبه کرد بر سرّی، مالک اسرار گردد، آنرا بیند و از آن خبر دهد.

کسی را پرسیدند از فراست گفت ارواح اندر ملکوت همی گردد، او را اشراف بود بر معانی غیوب از اسرار خلق سخن گوید همچنانک از معاینه بیند که در او شک نبود.

و گویند میان زکریّاء شختنی و میان زنی وقتی سببی رفته بود پیش از توبۀ وی، روزی بر سر ابوعثمان حیری ایستاده بود پس از آنک از شاگردان خاص او بود تفکّر میکرد اندر کار او ابوعثمان سربرآورد و گفت شرم نداری.

استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گویند اندر ابتداء وصلت من با استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ، مرا مجلس نهاد،اندر مسجد مطرِّز و وقتی از وی دستوری خواستم تا بنسا شوم دستوری داد روزی با وی می رفتم در راهِ مجلس، بر خاطرم درآمد که یالیت که از من نیابت داشتی در مجلس گفتن درین مدّت غیبت من، باز من نگریست و گفت تا تو بازآئی من نوبت تو مجلس دارم، پارۀ فراتر شدم بخاطر من درآمد که او بیمارست ویرا رنج رسد که در هفتۀ دو روز مجلس کند یالیت که با یک روز کردی با من نگریست و گفت اگر در هفته دو روز نتوانم یک روز مجلس دارم، پارۀ دیگر بشدیم، خاطری دیگر درآمد و روی با من کرد و بصریح، خبر داد از آن، برقطع.

شاهِ کرمانی گویند تیز فراست بودی و هیچ خطا نکردی گفت هر که چشم را از حرام نگاه دارد و تن را از شهوات باز دارد و باطن را آبادان دارد بدوام مراقبت و ظاهر را بمتابعت سنّت و حلال خوردن عادت گیرد، فراست او هیچ خطا نیفتد.

ابوالحسین نوری را پرسیدند که فراست از چه خیزد گفت خدای تعالی میگوید فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ هر که حظّ وی از آن نور تمامتر مشاهدت وی قوی تر و محکم تر وی بفراست راست تر نه بینی که نفخ روحی را چگونه واجب گردد تا فریشتگان وی را سجود کردند چنانک حق تعالی گفت فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ .

و این سخن که ابوالحسین نوری گفته است اندک مایه اشکالی و ابهام دارد بذکر نفخ روح و بتصدیق آنرا که ارواح قدیم گویند و الّا نچنان که ضعیف دلان آنرا دریابند که هرچه نفخ و اتّصال و انفصال بر وی روا باشد تأثیر را قابل باشد و تغیّر اندرو آید و این نشان مُحْدَث بود و خداوند تعالی تخصیص کرده است مؤمنانرا بدیدارها و نورها تا بفراست چیزها بدانند و آن بحقیقت معرفتها باشد و برین حمل کنند قول پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ که گفت. اَلْمُْؤمِنُ یَنْظُرُ بِنورِاللّهِ اَی بعلمی و بصیرتی که او را تخصیص کند بدان ویرا جدا باز کند از اشکال خویش و علمها و دیدار انوار خواندن دور نیفتد و وصف کردن آن بنفخ که مراد بدان آفرینش باشد هم دور نبود.

حسین بن منصور گوید صاحب فراست به نخست نظر مقصود اندر یابد و ویرا هیچ شک و گمان نباشد.

و گفته اند فراست مریدان ظنّی بود که تحقیق واجب کند و فراست عارفان تحقیقی بود که حقیقت واجب کند.

احمدبن عاصم الانطاکی گوید چون با اهل صدق نشینید بصدق نشینید که ایشان جاسوس دلهااند اندر دلها ی شما شوند و بیرون آیند چنان که شما ندانید.

ابوجعفر حدّاد گوید فراست باوّل خاطر باشد بی معارضه اگر معارضه افتد از جنس او، خاطر بود و حدیث نفس.

حکایت کنند از ابوعبداللّه رازی که گفت ابن انباری مرا صوفی داد، شبلی کلاهی داشت در خور آن صوف و ظریف کلاهی بود تمنّا کردم که این هر دو مرا می باید چون شبلی از مجلس برخاست با من نگریست، من از پی وی بشدم و عادت وی آن بودی که چون خواستی که با وی بروم، باز من نگریستی آنگاه چون در سرای شد مرا گفت صوفی برکش، برکشیدم، اندر هم پیچیده و کلاه بر آنجا افکند و آتش خواست و هر دو بسوخت.

ابوحفص نشابوری گفت کس را نرسد که دعوی فراست کند ولیکن از فراست دیگران بباید ترسید زیرا که پیغمبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَ السَّلامُ گفت از فراست مؤمنان بترسید و نگفت شما بفراست دعوی کنید و کی درست آید دعوی فراست آنرا که بدان محل باشد که ویرا از فراست دیگران بباید ترسید.

ابوالعبّاس بن مسروق گوید در نزدیک پیری شدم از اصحابنا تا عیادت کنم ویرا اندر حال تنگ دستی دیدم، بخاطر من درآمد که این پیر را رفقی از کجا بود پیر گفت ای ابوالعبّاس دست ازین خاطر بدار که خدای عَزَّوَجَلَّ الطافهاء خفی است.

و از پیری حکایت کنند که گفت ببغداد اندر مسجدی بودم، با جماعتی از درویشان، بچند روز هیچ فتوح نبود، بنزدیک خوّاص آمدم تا چیزی از وی بپرسم چون چشم وی بر من افتاد گفت آن حاجت که از بهر آن آمدی، خدای داند یا نه گفتم یا شیخ داند پس گفت خاموش باش کس را خبر ندهی از مخلوقات، بازگشتم بس چیزی برنیامد که فتوح پدیدار آمد افزون از کفایت.

گویند سهل بن عبداللّه روزی اندر مسجد نشسته بود کبوتری در مسجد افتاد، از گرما و رنج که ویرا رسیده بود سهل گفت شاه کرمانی فرمان یافت، هم اکنون اِنْ شاءَ اللّهُ آن سخن بنوشتند هم چنان بود که وی گفته بود.

ابوعبداللّه تُروغبدی بزرگ وقت بودست، بطوس همی شد کسی با وی بود، چون بِخَرْو رسید گفت نان خر، آن قدر که ایشانرا کفایت بود، بخرید گفت بیشتر بخر، آن مرد ده تن را نان خرید بخشم و پنداشت که سخن آن پیر هیچ حقیقت ندارد گفت چون بسر عَقَبه رسیدیم گروهی مردمانرا دیدیم، دست و پای بسته، دزدان ایشانرا ببسته بودند و چند روز بود تا نان نخورده بودند، از ما طعام خواستند مرا گفت سفره پیش ایشان بر.

استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید در پیش استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ بودم حدیث شیخ ابوعبدالرحمن سُلَمی می رفت که او اندر سماع بموافقت درویشان بایستد استاد ابوعلی گفت مثل او، در حال او سکون بدو، اولی تر بود پس هم اندر آن مجلس گفت برخیز و بنزدیک او شو و وی اندر کتاب خانه نشسته است و بر روی کتابها، مجلّدی سرخ پشت چهارسوی نهادست، اشعار حسین منصورست در آنجا، آن کتاب بیاور و بازو هیچ مگو، وقت گرمگاه بود من اندر شدم وی اندر کتاب خانه بود و آن مجلّد همچنان که او گفت نهاده بود چون من بنشستم شیخ ابوعبدالرّحمن در سخن آمد گفت بعضی از مردمان انکار می کنند بر کسی از علماء که حرکت در سماع میکند، مروی را روزی در خانه خالی دیدند و او می گشت چون متواجدی، پرسیدند او را، از حال او گفت مسئلۀ مشکل بود مرا، معنی آن بدانستم از شادی خویشتن را فرو نتوانستم داشت تا برخاستم و میگشتم، مرا گفت حال ایشان همچنان بُوَد چون من آن حال دیدم که استاد ابوعلی مرا فرموده بود و وصف کرد، بر آن جمله که گفت و بر زبان شیخ عبدالرّحمن آن سخن رفت، متحیّر شدم گفتم چون کنم میان ایشان، آخر اندیشیدم، گفتم این را هیچ روی نیست مگر صدق و راستی وی را گفتم استاد ابوعلی مرا صفت این مجلّد کرده است و گفته این کتاب بنزدیک من آر بی آنک از شیخ دستوری خواهی و من از تو می ترسم و مخالفت او نمی توانم کرد چه فرمائی دستۀ اجزا بیرون آورد از سخنان حسین منصور در میان آن تصنیفی بود او را نام آن کتاب، الصَّیْهور فی نقض الدّهور و مرا گفت این بردار و بنزدیک او بر، گفت او را بگوی، من این مجلّد می نگرم تا بیتی چند با تصنیفهای خویش برم برخاستم بیرون آمدم.

حسن حدّاد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم، جماعتی از درویشان نزدیک او بودند، مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند، من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست، گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیّار رسیدم پیری دیدم، بشکوه وبَهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم، گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود، پیش ایشان بردم و قصّۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیّار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان.

ابوالحسین قیروانی گفت بزیارت ابوالخیر تیناتی شدم چون وداع بکردم، با من تا در مسجد بیامد گفت من دانم که تو بمعلوم نگویی ولیکن تو این دو سیبک برگیر بستدم و اندر جیب نهادم و برفتم تا بسه روز هیچ فتوح نبود، یکی از آن سیب برآوردم و بخوردم خواستم که آن دیگر برآرم دست فرا کردم و هر دو سیب در جیب دیدم من ازان عجب بماندم و ازان سیب میخوردم و سیب همچنان اندر جیب می بود تا بدر موصل رسیدم با خویشتن گفتم این سیب توکّل من تباه کند که این مرا چون معلومیست، هردو سیب بیکبار از جیب برآوردم درویشی را دیدم اندر گلیمی پیچیده، گفت مرا سیبی آرزو میکند من آن هر دو سیب به وی دادم چون برفتم دانستم که آن پیر آن سیب او را فرستاده بود و گروهی در آن راه با من بودند باز گردیدم، پیش درویش شدم، او را یافتم.

ابوعمرو علوان گوید جوانی بود صحبت کردی با جُنَیْد و از خاطر مردمان سخن گفتی جُنَیْد را بگفتند جنید او را گفت این چیست که از تو باز میگویند جُنَید را گفت هرچه خواهی اعتقاد کن، جُنَید اعتقاد کرد جوان گفت فلان چیزست گفت نیست گفت دیگر بار چیزی اندیش گفت اندیشیدم جوان گفت چنین و چنین اندیشیدی جُنَید گفت نیست جوان گفت چیزی دیگر اندیش گفت اندیشیدم گفت فلان چیزست گفت عجب است تو راست گویی و من دل خویش شناسم. جنید گفت راست گفتی و اوّل و ثانی نیز راست گفتی ولیکن خواستم که ترا امتحان کنم تا هیچ تغیّر اندر دل آید یا نه.

عبداللّه رازی حکایت کند که ابن البرقی بیمار شد قدحی دارو بنزدیک او بردند در آنجا نگریست و گفت امروز اندر مملکت کاری افتادست بنویی، طعام و شراب نخورم تا بدانم که چیست خبر درآمد بروزی چند، پس از آن، که قِرْمِطی اندر مکّه شد و در آن روز کشتنی عظیم بکرد.

ابوعثمان مغربی گفت این حکایت بگفتند ابن کاتب را، گفت عجب است من گفتم عجیب نیست ابوعلی کاتب مرا گفت امروز خبر مکّه چیست من گفتم اکنون اندرین ساعت طَلْحیان و بنوحسن جنگ میکنند و طَلْحیان سیاهی فرا پیش کرده اند عمامه دار سرخ و اندر مکّه میغ است بمقدار حرم ابوعلی این حال بنوشت و کس بمکّه فرستاد همچنان بود که من گفته بودم جواب باز آمد.

از انس بن مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت اندر نزدیک عثمانِ عفّان شدم رضیُ اللّهُ عَنْهُ و اندر راه زنی دیده بودم، اندر وی نگریستم عثمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت از شما کس بود که در آید و آثار زنا بر وی پیدا باشد من گفتم وحی بتو آمد از پس پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نه ولیکن بدانند ببرهان و فراست راست.

ابوسعید خرّاز گوید اندر مسجد حرام شدم، درویشی را دیدم دو خرقه داشت و چیزی میخواست من با خویشتن گفتم این چنین بعضی خویشتن گران کرده اند بر مردمان آن درویش اندر من نگریست و گفت، وَاعْلَموا اَنَّ اللّهَ یَعْلَمُ ما فِی انفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ بوسعید گفت من استغفار کردم اندر وقت آواز داد و مرا گفت وَهُوَ الَّذی یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ.

از ابراهیم خوّاص حکایت کنند که گفت ببغداد بودم، اندر جامع و جماعتی درویشان آنجا بودند. جوانی درآمد ظریف و خوش بوی نیکو روی من درویشانرا گفتم که اندر دل من افتاد که این جوان جهودست همه درویشان کراهِیّت داشتند از من آن سخن من بیرون شدم و او نیز بیرون آمد پس پیش درویشان رفت و گفت چه گفت از من آن پیر گفت از من حِشمت کردند و با وی بنگفتند، الحاح کرد برایشان گفتند می گوید که این جوان جهودست، آن جوان بیامد و بوسه بر سر من داد و مسلمان شد، او را گفتند آن چه سبب بود گفت ما اندر کتابهاء خویش یافته بودیم که فراست صدّیقان خطا نیفتد گفتم بیازمایم مسلمانانرا چون بنگرستم گفتم اگر در میان مسلمانان صدّیق است واجب کند که اندرین طایفه بود، خویشتن را بگونه دیگر بیاراستم تا بر شما بپوشد چون این پیر را چشم بر من افتاد اندر من بدید، دانستم که وی صدیّق است و آن جوان از بزرگان صوفیان گشت.

محمّدِ داود گوید اندر نزدیک جُرَیری بودم، گفت اندر میان شما هیچکس هست که چون حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی خواهد که حادثۀ پیدا آرد، اندر مملکت خویش او را آگاه کند، پیش از آنک پیدا آرد گفتیم نه گفت پس بگریید بر دلهایی که از خدای تعالی هیچ نصیب نیافته باشد.

ابوموسی دَیْبُلی گفت از عبدالرّحمن بن یحیی پرسیدم از توکّل گفت توکّل آن بود که اگر دست تاوارَن اندر دهان اژدهائی کنی از هیچ چیز بنترسی جز از خدای عَزَّوَجَلَّ، گفت از آنجا بیرون آمدم، بنزدیک ابویزید آمدم تا توکّل از وی بپرسم، در بزدم آواز داد گفت سخن عبدالرّحمن کفایت نیست ترا، گفتم در بگشای مرا گفت بزیارت من نیامدی، جواب از پس در بیافتی، در باز نکرد گفت من شدم و سالی بیستادم پس آنگاه آمدم گفت مرحبا بزیارت آمدی، یک ماه نزدیک او بیستادم هیچ خاطر نیامد مرا الّا که از همه خبر داد بوقت وداع گفتم مرا فایدۀ ده گفت از مادرم شنیدم که گفت اندر آن وقت که بمن حامله بود، هرگاه که طعامی حلال پیش او بردندی دست من بدان رسیدی و بخوردی و چون شبهتی اندر آن بودی دست وی بدان نرسیدی و نگرفتی.

ابرهیم خوّاص گفت اندر بادیه شدم، مرا رنج بسیار رسید، چون بمکّه رسیدم عُجْبی بمن اندر آمد، پیرزنی مرا آواز داد که یا ابراهیم من با تو بهم بودم اندر بادیه و با تو هیچ نگفتم تا سرّ تو مشغول نگردد، این وسواس ار سِرِّ خویش بیرون گذار.

حکایت کنند که فَرْغانی هر سال حج کردی و بنشابور بگذشتی و بپیش ابوعثمان نرفتی، یکبار نزدیک ابوعثمان حیری شد سلام کرد و جواب وی باز نداد گفت با خویشتن گفتم مسلمانی نزدیک او شود و سلام کند و جواب سلام او ندهد، ابوعثمان گفت حجّ چنین کنند، مادر بگذارند و ویرا خشنود ناکرده، گفت باز فرغانه آمدم و می بودم نزدیک مادر تا آنگاه که فرمان یافت پس آنگاه قصد ابوعثمان کردم چون اندر پیش وی شدم پیش من باز آمد و مرا بنشاند پس فرغانی با وی بیستاد، و حاجت خواست تا ستوربانی وی کند و این خدمت به وی داد و بر آن می بود تا آنگاه که شیخ ابوعثمان فرمان یافت.

خیرالنسّاج گوید اندر خانه بودم، اندر دلم افتاد که جُنَیْد بر در سرای است آن خاطر از دلم بیرون کردم. دیگر راه همان خاطر باز آمد، سه دیگر بار همچنان بود، بیرون شدم، جنید را دیدم بر در سرای مرا گفت چرا بخاطر اوّل بیرون نیامدی.

محمّدبن الحسن البسطامی گوید اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم، با خویش گفتم مگر آرزو خواهد ابوعثمان گفت بسنده نیست این که می بستانم از ایشان که میخواهند که از ایشان سؤال کنم.

کسی از درویشان گوید ببغداد بودم، اندر دلم افتاد که مرتعش پانجده درم می آرد مرا تا رکوه خرم بدان و رسنی و نعلینی و اندر بادیه شوم گفت یکی در بزد فرا شدم مرتعش را دیدم خرقۀ بدست گفت بگیر گفتم ای سیّدی نخواهم گفت مرا رنجه مدار چند خواسته بودی گفتم پانزده درم گفت این پانزده درم است.

کسی گفته ازین طایفه اندر معنی قول خدای عزّوجلّ آنجا که گفت اَوَمَنْ کانَ مَیْتاً فَاحْیَیْنَاهُ. یعنی مردۀ خاطر را زنده کردیم، بنور فراست و او را نور تجلّی دادیم و مشاهده، چنان نبود که غافلی در میان اهل غفلت میرود.

و گفته اند چون فراست درست گردد از آنجا بمقام مشاهدت رسد.

ابوالعبّاس مسروق روایت کند که گفت پیری آمد نزدیک ما و اندرین سخن همی گفت، نیکو سخن بود و خوش زبان و نیک خاطر، گفت هر خاطر که شما را بود مرا بگوئید، اندر دل من افتاد که او جهودست و این خاطر قوی بود، با جُرَیْری بگفتم، بر وی گران آمد، من گفتم چاره نیست تا این مرد را ازین خبر دهم، ویرا گفتم تو گفتی ما را، از هر خاطر که شما را بود مرا خبر دهید، اندر دل من افتاده است که تو جهودی سر اندر پیش افکند ساعتی، آنگاه سربرداشت و گفت راست گرفتی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الّا اللّهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسولُ اللّهِ. و آنگاه گفت همه مذهبها بنگریستم گفتم اگر با هیچکس چیزی هست با این قوم باشد، بنزدیک شما آمدم تا شما را بیازمایم شما را بر حق یافتم و آنگاه مسلمانی شد نیکو.

حکایت کنند که سری جُنَیْد را گفت مجلس کن جُنَیْد گفت حشمتی اندر دل من بود از سخن گفتن مردمانرا و اندر خویشتن متهّم بودم، بدان استحقاق خود نمی دیدم تا شبی رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم و شب آدینه بود که مرا گفت سخن گوی مردمانرا، من بیدار شدم، آمدم تا بدر سرای سری، پیش از صبح و در بزدم گفت از ما باور نداشتی تا ترا گفتند مجلس بنهاد اندر جامع، خبر بیرون شد که جُنَیْد مجلس خواهد کرد، غلامی ترسا بلباسی مُتَنَکِّر بیامد و گفت ایّهاالشیخ معنی قول رسول چیست عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ که گفت اِتَّقوا فِراسَةَ اَلْمَْؤمِنِ فَاِنَّه یَنْظُرُ بِنورِ اللّهِ.

جُنَیْد سر اندر پیش افکند زمانی پس سربرداشت و گفت مسلمان شو که وقت اسلام تو در آمد، غلام اندر وقت مسلمان شد.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode