گنجور

 
ابوعلی عثمانی

و از آن جمله فنا و بقا است. قوم اشارة کرده اند بفنا و گفته اند پاک شدن است از صفات نکوهیده و اشارة کرده اند ببقاء بتحصیل اوصاف ستوده و چون بنده ازین دو حال بیکی موصوف بود بهیچ حال ازین خالی نبود چون این اندر آید دیگر برود، متعاقب باشند بر یکدیگر هر که از اوصاف مذموم فانی گردد خصال محمود بر وی درآید و هر که خصلت مذموم بر وی غلبه گیرد از خصال محمود برهنه گردد. و بدانک آنچه بنده بر اوست افعال است و اخلاق و احوال، افعال تصرّفهای بنده بود باختیار بنده و اخلاق مطبوع بود ولکن بمعالجت بگردد. چنانک در عادت رفته است و احوال بر بنده در آید بر روی ابتدا ولکن صفای آن از پس اعمال پاکیزه بود و آن چون اخلاق بود ازین روی برای آنک چون بنده بخویهای نیکو رسد خویهای بد را نفی کرده باشد بجهد خویش و از خدای توفیق خواهد و یاری خواهد تا خوی او نیکو کند همچنین چون بر تزکیت اعمال خویش مواظبت نماید بجهد و طاقت خویش، خدای بر وی منّت نهد بصافی گردانیدن احوال و هرکی بپرهیزد از افعال نکوهیده بزبان شریعت ویرا گویند از شهوت خویش فانی گشت و چون فانی گردد از شهوت بنیّت و اخلاص، باقی گشت در بندگی خویش و هر کی بدل اندر دنیا زاهد گشت او را گویند از رغبت فانی گشت و چون از رغبت فانی گشت بانابت باقی شد و هر کی معالجت کند خوی خویش را و حسد و کین و بخل و خشم و تکبّر از دل خویش براند و این همه فعلها از رعونات نفس خیزد گویند از خویهای بد فانی گشت و چون ازین فانی گشت باقی گشت بصدق و فتوّت. و هرکه بدید کی تصرّف و احکام بقدرت اوست گویند از گردش زمانه فانی گشت و از خلق و چون از پندار وجودِ آثار خلق فانی گشت و بدانست کی با ایشان هیچ چیز نیست بصفات حق باقی شد.

و هر کی سلطان حقیقت بر وی غلبه گرفت تا از اغیار هیچ چیز نبیند نه عین و نه اثر، او را گویند از خلق فانی شد و بحق باقی شد و فناء بنده از احوال نکوهیدۀ او و احوال خسیس او، نیستی این فعلها بود و فناء او از نفسش و از خلق، آن بود که او را بخویشتن و بایشان حسّ نبود، چون از احوال و افعال و اخلاق فانی گشت روا نبود کی کس ازین هیچ چیز موجود بود چون گویند از خویشتن و خلق فانی گشت. نفس او و خلق موجود باشند ولیکن او غافل ماند از نفس خویش و از خلق، نه خود را بیند و نه خلق را. و مرد بینی کی در نزدیکی پادشاهی شود یا در پیش محتشمی از خویشتن و از اهل آن مجلس غافل شود و بود کی ازان محتشم نیز غافل شود و اگر او را پرسند از صفات آن صدر و چگونگی آن مقام، خبر نتواند داد. قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمّا رَأَیْنَهُ اَکْبَرْنَه و قَطَعْنَ اَیْدِیَهُنَّ آن زمان نزدیک دیدار یوسف الم و درد دست بریدن نیافتند و ایشان ضعیف ترین مردم بودند و گفتند این آدمی نیست و او فرشته است و او فرشته نبود، این غفلت مخلوقی بود از مخلوقی چه ظن بری بر آنک او را از حضرت حق تعالی کشفی افتد بشهود حق تعالی اگر از حس و علم بنفس خویش و ابناء جنس خویش غافل شود چه عجب بود.

هر که از جهل خویش فانی شود بعلم او باقی گردد و هرکه از شهوت فانی شود بانابت باقی گردد و هر کی از رغبت فانی شود بزهادت باقی گردد و هر که از آرزو فانی شود بارادت باقی گردد و همه صفات او برین جمله بود، چون بنده فانی شود از صفت خویش بدین کی ذکرش برفت از آن برگذرد بفناء خویش از رؤیت فنا و اشارت کردند بدین معنی.

شعر:

وَ قومٌ تاهَ فی الارضٍ بِقَفْرٍ

وَ قومٌ تاهَ فی مَیْدانِ حُبِّه

فَاُفنوْا ثُمَّ اُفنوْا ثُمَ اُفْنوْا

وَاُبْقوْا بالبقا مِن قُرْبِ رَبّه

اوّل فانی شدن از نفس و صفات خویش ببقاء حق و صفات او پس فانی شدن از شهوت بهلاک شدن در وجود حق.