گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عرفی

ساعتی اندوده بنور عطا

خلوتیان حرم کبریا

مژده رساند بر روح الامین

کی تو بشارت بر سلطان دین

کوس بشارت بلب بام بر

مژده بارایش آرام بر

نرم ببالین وی اندر شتاب

تا نزندناگه از آغوش خواب

هان نکنی کز پی بیداریش

لب بگشائی بطلبکاریش

دمبدم آهسته ترا باغ جان

دامن ریحان عطا برفشان

از اثر بوی که داند چه بوست

خود بگشاید مژه خواب دوست

چون مژه رانیم گشادی دهد

دیده او عرض سوادی دهد

بلبل وحیی بترنم در آی

برچمنش آنچه توان میسرای

وانگه ازین شیوه عنان بازکش

رخت بآرامگه راز کش

با نفس گرم بجوش وبگوی

خیز که ایزد کندت جستجوی

امر چنین است بجان آفرین

کز قدمت عرش شود بوسه چین

پیش بر این مرکب گردون شتاب

ترک ادب گیر و بگیرش رکاب

غاشیه بر دوش بیاور عنان

باز ممان از جلوش ناتوان

روح امین برگ بشارت گرفت

بال بهم برزد و رخصت گرفت

کرد وداع فلک لاجورد

قاعده مژده بری پیشه کرد

سایه طوبی طلبید از بهشت

مردمک دیده بحورا نوشت

وانگه از آن غالیه بو تار و پود

بافت یکی نغز حریر کبود

زان بطرازید شب عنبرین

برقعی افکند بروی زمین

تا نکند دیده آلوده باز

بهره نگیرد ز تماشای راز

لیک ز کامش چو بود بوسه گیر

برقع وی گردد از آنخوش حریر

نوری از آن صبح جبین برگرفت

سنبل شب در چمن تر گرفت

داد بهنجار اشارت عنان

گشت بر آن باغ ترنم فشان

خانه فروشانه برفتن شتافت

آستن افشان برتوسن شتافت

توسن کرسی کفن عرش ساق

نام وی از عالم بالا براق

گرم روشترز دعای مسیح

نرم عنان ترز کلام فصیح

یک نفس اندیشه سرعت فشان

گر بوی از جهل شود همعنان

گرچه مرا جیش بود معنوی

تب کند از علت چابک روی

گر بوی افتد نظرش در گداز

فوت شود و هم برنج دراز

کرد لبالب چوشد آرام یاب

دامن آرام درنگ شتاب

تا رود آسوده تر اندر هوا

تا بفلک بود سراسر جلا

جاذبه نسبت دریای جود

چشمه نور از دل ظلمت ربود

از در این صومعه تا اوج عرش

زیر قدم عزت معراج فرش

برد بمیدان فلک تر کتاز

بست بتوسن ز قمر طبل باز

زد بقدمگاه عطارد قدم

باز تراشید ز حورش قلم

زهره رامش گر حوری نژاد

از نفسش عود برآتش نهاد

کرد بمیدان چهارم شتاب

مهر مسیحا ببرید آفتاب

حلم وی از بهر دل کج نهاد

دشنه بهرام بشهد آب داد

مشتری آوازه وصلش شنفت

گرد ره وی بمصلی برفت

جعد معنبر بزحل برفشاند

گوهر دل در ته عنبر نشاند

در قدمش تا نهمین آسمان

ثابت و سیاره جواهر نشان

نور برون آمده از هر دو بال

رفت بقربانگه عید وصال

بهر سجود ره او توامان

صد سرش از هربن موشد عیان

چون سرطان بوسه ز پایش ربود

چشمه حیوان ز سرابش گشود

چون اسد آن شیر ژیانرا بدید

دست بدندان تحیر گزید

سایه آن جعد که دل می فشاند

در چمن سنبله سنبل نشاند

سایه جاهش چو بمیزان فتاد

در سفر تحت ثری رو نهاد

نیش ستم در دل عقرب شکست

بر اثرش راه نحوست ببست

ناوکش از قوس چنان تیز جست

کز جگر جدی سبک خیز جست

بسکه بتعجیل فرس می جهاند

شربتی از دلو ننوشید و راند

حوت از آن چشمه نو آلوده گشت

وزالم تشنگی آسوده گشت

از نهمین منظره چون بر گذشت

بارگه عرش پر از مژده گشت

هر که بهودج بریش خاص بود

در ره آن مرحله رقاص بود

یکدو قدم با قدم خویش رفت

تا بدر عرش برین پیش رفت

سدره سراسیمه زغوغای نور

قوطه زنان عرش بدریای نور

مانده نه بروجه مسافت قدم

زان سوی هستی برون از عدم

نیستی و هستی از آن پایه دور

وز قدم نور لب سایه دور

سود و زیان مانده بطاق عدم

هستی خود هشته در اول قدم

از می نابود مکان مست گشت

شعله بازار جهت پست گشت

پای طبیعت ره دامن گرفت

مرغ تن افتاد طپیدن گرفت

از حرم ایزدی آمد ندای

کی گهر گنج الهی در آی

آن بروش محرم دلهای ریش

عزم درون کرد ادب پیش پیش

رعشه بر اندام زتاب حیا

شسته قدمها بگلاب حیا

رفت و ببوسید لب استان

رفت بمژگان زدرش گردجان

با نفسی از دل خود گرم تر

کرد سلامی زادب نرم تر

بنده نوازانه جوابیش گفت

تا برمسند رهش از گرد رفت

عطر فشان رفت بنزدیک مهد

عزت آن بست به آن دره عهد

چهره بر آن سدره نیاسودنی

هر سر مو دیده بگشودنی

لیک چو در وصل نگنجد حجاب

یافت ز رویت چمن دیده آب

دیده خود دید و بسی نغز دید

زان بتماشا نتوان مغز دید

صاف شراب ازلی در کشید

نوبتی آن لب گویا شنید

آن که بود امتش اما بنام

آن که بود امتی وی حرام

مرحمت عام بجوش آمدش

مرغ شفاعت بخروش آمدش

دل چو ادب دست نشان حیا

لب چو اثر غوطه زنان در دعا

هر صنمی کز طلبش رو نمود

بوس اجابت زلبش در ربود

مرهمی آورد فرا درد ما

ذیل گنه پاک شد از گرد ما

معصیت ما همه آلوده کرد

لیک همان گوش بفرموده کرد

زمزمه انجمن کبریا

بهر تو آهسته بگویم بیا

وه که سراسیمه شد اندیشه ام

هرزه در آئیست دگر پیشه ام

عرفی از این ذروه بیا برمتاز

گرم عنانی تو و بس در متاز

طبع بسی بی ادبی می کند

خلوت یزدان طلبی می کند

بی ادبی را گهر افروز گشت

بانگ بر اوزن که ادب سوز گشت

مصلحت این است که مانی بجای

ای قدم طبع بلغزیدن آی

چون شه دین تحفه خلوت گرفت

شد گهر افشان و اجازت گرفت

روبره آورد و سبک تاز گشت

چون بحرم رفت همان باز گشت

بستر خود چون بنشست از سماع

گر مترک یافت ز وقت وداع

هر قدمی تا در آرامگاه

معتکفی بوسه فشاندی براه

روح امین نیز که وامانده بود

بوسه بهر گام بر افشانده بود

بود برآشفته از این تیره فرش

زان طلب دوست ربودش بعرش

دامن خلوت بمیان بر زده

عرش در آید ز درش سر زده

آستن افشانده برین دامگاه

بسکه سبک رانده بآرامگاه

عرفی اگر هست براقت بزین

مانده نشان قدم اینک ببین

بر اثر رهرو معراج راز

گرم عنان شود وسه میدان بتاز

گر به مقامی رسی آنجا بمیر

ور نرسی خود به تمنا بمیر