گنجور

 
عرفی

دی شنیدم کز سمند افتاد آن کاندر رهش

خاک بودن توتیای چشم کیوان بودن است

آسمانش درخیال فرش مجلس گشتن است

آفتابش در هوای گردد امان بودن است

چون شنیدم این خبر پژمرده گشتم عقل گفت

بیخبر زین واقعه جای پریشان بودن است

اونه شخص دولت آمد در ره نظم جهان

نی ثبات دولت از افتادن و خیزان بودن است

شاد گشتم از بیانش گفتم الحق درجهان

بیتو بودن بیوجود فصل حیوان بودن است

سایه صاحب بفرقت بادکاندر ظل او

جا گرفتن در پناه ظل یزدان بودن است