گنجور

 
عرفی

شاهنشها ! حقیقت اسبی که داده ای

بشنو زلطف تا برسانم بعز عرض

درویش بیعصاش نگیرد زمن بمفت

طرار مفلسش نستاند زمن بقرض

پیراست و علتی بخوراکش فزوده ام

آری بود رعایت پیر علیل فرض

گرشیهه ای زند بجوانی ستایمش

ورنقطه ای رود کنمش نام طی ارض

مهمیز میزنم بوی از صبح تابشام

تا نیم گام میرود آنهم بپای فرض

هستم بر او سوار و بمعنی پیاده ام

گامی بطول میزدم اکنون زنم بعرض