گنجور

 
عرفی

گمان دارم که این درد و تحمل می کند کاری

بگو با گل که استغنای بلبل می کند کاری

دل دانای شهر ما به کفر جزء تسلی شد

که باور داشت هرگز کان تزلزل می کند کاری

به صلح دل چه کوشی، صبر کن گر یار باز آید

غم فرصت مخور کاین جا تعلل می کند کاری

بهشتی پروران ای دل، متاع هستی یی بنمای

که با بی همتان عرض تحمل می کند کاری

دل بلبل به هر بادی هزاران راز می فهمد

نپنداری که ناز و عشوهٔ گل می کند کاری

اگر با مهر افزایی، غرور افزاید ای سرکش

تغافل کن که با عرفی تغافل می کند کاری

 
 
 
مشتاق اصفهانی

گمان دارد ز ناز و سرکشی گل می‌کند کاری

وزین غافل که آخر آه بلبل می‌کند کاری

دلم خون شد ز هجران و نیم نومید از وصلش

که از حد چون رود صبر و تحمل می‌کند کاری

طریق مهر باید حسن را در دلبری ورنه

[...]

حزین لاهیجی

به دلهای دماغ آشفته، سنبل می کند کاری

به ما شوریدگان، آن زلف و کاکل می کند کاری

دلم را در خروش آورده چون گل نوشخند او

نوازشهای آن رنگین تغافل، می کندکاری

شب از وجد نسیم، از خود نرفتم گر درین گلشن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه