گنجور

 
عرفی

تا مژدهٔ زخم دگر، دامن کش جان کرده ای

دشوار دادن جان من، خوش بر من آسان کرده ای

مستانه گریند از غمت، اهل ورع در صومعه

گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ای

خوش با دل جمع آمدی، نازان به حسن خویشتن

از عشوه گویا هر طرف، دل ها پریشان کرده ای

زنار عصمت پیشگان پوشند عیب برهمن

خوش توتیای آفتی در چشم انسان کرده ای

مهر و وفا را جذبه ای می باشد ای اهل طلب

رو گوشه ای بنشین، چرا، رو در بیابان کرده ای

چشمی که بازش کرده ای، از گریه خون آمد، ولی

خون گرید آن چشمی که تو، پاکش به دامان کرده ای

در حشر اگر نشناسدت، معذور باید داشتن

چشمی که از نظارهٔ آن چهره حیران کرده ای