گنجور

 
عرفی

بردیم ز کویش، دم سردی و گذشتیم

سودیم بر آن در، رخ زردی و گذشتیم

یاران بستادند که این جلوه گه کیست

ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم

هر گه که ره ما به یکی راه رو افتاد

دیدیم چو خود، یکی بیهده گردی و گذشتیم

چون باد صبا، روی به هر سو که نهادیم

چیدیم غبار ره مردی و گذشتیم

آن در که پای دل ما داشت به زنجیر

گفتیم به دیوانهٔ فردی و گذشتیم

هر گه که گذار من و عرفی به هم افتاد

دادیم به هم تحفهٔ دردی و گذشتیم