گنجور

 
عرفی

منم که پارهٔ دل در دهان غم دارم

به زیر ناصیه صد آستان غم دارم

دلی که زخم پذیری کند نمی بینم

وگر نه تیر نفس در دهان غم دارم

اگر چه جان به غمت داده ام، به گفتهٔ خویش

اگر غمت بگریزد زیان غم دارم

بگو به شادی وصلت که تیغ بردارد

که میل زمزمهٔ الامان غم دارم

چرا غمش نکند بر من اعتماد که من

ستم کشیده ولی مهربان غم دارم

گر از بهشت شود معصیت عنان تابم

هزار شکر که صد بوستان غم دارم

چگونه فهم حدیثم کنند بی دردان

که شهرزاد ملالم، زبان غم دارم

از آن دیار عدم شد مسخرم عرفی

که صد سپاه بلا در عنان غم دارم