گنجور

 
عرفی

صد شکر کز اقبال غم و لشگر آفت

در مملکت عشق نشینم به خلافت

هر چند که در خورد جمالت نظری نیست

حیف است که پنهان بود آن حسن لطافت

تا دختر رز دست در آغوش برقصید

گو محتسب شهر مکن ترک ملامت

هر چند که شمشیر به بیگانه نراند

بر حوصله ی عشق بکش تیغ ظرافت

آلودگی از دهنم دور نگردد

گر چشمه ی کوثر کنمش صرف نظافت

در عشق چه یک گام و چه صد مرحله، عرفی

تا شوق نباشد نشود طی مسافت