گنجور

 
عرفی

زاهد بتکدهٔ عشق هراسان نرود

دامن دل بکشد، از پی ایمان نرود

شهر دل خاصهٔ سلطان محبت گردید

بعد از آن عاقل تدبیر به دیوان نرود

پرده دار تو اگر مژدهٔ دیدار دهد

صد قیامت شود و کس در رضوان نرود

پا منه بر سر بالین اسیران ، گاهی

هیچ بیدرد نیاید که پریشان نرود

بروم بر دم خنجر که با آن بی باکی

سایهٔ مرغ هما بر گل و ریحان نرود