گنجور

 
عرفی

زندانی شوق تو به گلزار نگنجد

جز در قفس مرغ گرفتار نگنجد

در دست ریا باده کشان تا در کعبه

بگذشته میانی که به زنار نگنجد

هرذره نه شایسهٔ طوف حرم اوست

خورشید در این سایهٔ دیوار نگنجد

فریاد که غم های تودر سینهٔ تنگم

اندک نبود لایق و بسیار نگنجد

ای عافیت آموز مشو همدم عرفی

در صحبت اوجز دل بیمار نگنجد

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

دل نیست که در وی غم دلدار نگنجد

سندان بود آن دل که در او یار نگنجد

در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل

در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد

آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست

[...]

اسیر شهرستانی

حرفی است محبت که به گفتار نگنجد

این راز در آیینه اظهار نگنجد

چون ذره سپردیم سراپا به نگاهی

در دیده مشتاق تو دیدار نگنجد

حزین لاهیجی

در دیدهٔ من غیر رخ یار نگنجد

در آینه جز پرتو دیدار نگنجد

او گرم عتاب است و مرا غم که مبادا

در حوصله ام این همه آزار نگنجد

فریاد که غمهای تو ز اندازه برون است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه