گنجور

 
عرفی

تا تیز کرده ای به سیاست نگاه را

صد منت است بر دل عاشق گناه را

ای روی غم سیاه که از شرم گریه ام

بر پشت پا دوخته چشم سیاه را

تلخی به عیش او نرساند ملال من

از ماتم گدا چه زیان عید شاه را

هر گه فتاد رهم به صحرای معرفت

با برق در معامله دیدم گیاه را

فردا به خلق تا بنمایم عطای دوست

ثابت کنم به خویش، دو عالم گناه را

عرفی طمع مدار مدارا ز خوی دوست

در دل نگاه دار سرآسیمه آه را