گنجور

 
عرفی

ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد

هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد

من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان

طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد

شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر

در حرم دیده گشاید به صنم، نشناسد

یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من

تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد

با شهیدان شهادت که غم راز لبم

زخم ما مرهم و الماس به هم نشناسد

دل عرفی بود آسوده ز هر بود و نبود

دو جهانی که وجود است، عدم نشناسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode