گنجور

 
عرفی

شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت

غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت

ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز

که این معامله با طبع روستایی رفت

هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی

تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت

نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات

اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت

مقربان همه بیگانه اند از در دوست

غرور بود که نامش به آشنایی رفت

ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت

به آستان برهمن به چهره سایی رفت