گنجور

 
عرفی

بیا که با دلم آن می‌کند پریشانی

که غمزه تو نکردست با مسلمانی

زدیده رفتی و مردم همان نفس ، فریاد

که بی تو مردم وآنگه چنین بآسانی

کسی که تشنه لب ناز توست میداند

که موج آب حیات است چین پیشانی

نهشت غمزه اسلام دشمنت که دو روز

محبت تو کنم جمع با مسلمانی

ترحمی نکند حسن بر دلم ، گوئی

که در زمانه یوسف نبود زندانی

که گفت مطلع دیگر چنین نیاری گفت

که تازه سازد از این مطلع‌آفرین خوانی