گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عنصری

ای شریعت را قرار و ای مدیحت را مدار

شهریار بامداری پادشاه با قرار

دین و دانش را ز جبهۀ رای تو باشد فخور

جور و بخشش را ز هیجۀ راد تو باشد مدار

راح را هنگام لطف آموخت طبع تو شتاب

خاکرا فرحین عفو آموخت علم تو وقار

حمله بشتابد چو رجس رجس نشکیبد ز حمد

عزم و حلمت هر دو کو گویند بشتاب و بدار

برد خواند از خصایل برتر و این هر دو راست

بر بنانت اقتداء و بر بیانت افتخار

گر به اشنج لطف ورزی زو برویانی سخن

ور با خضر کینه توزی زو برانگیزی شرار

هرکجا ابیض نمایی غله برگیرد هوا

هرکجا باره دوانی ذله بردارد غبار

هم ترا زیبد که باشی فرس را خیرالجواد

هم ترا شاید که باشی علم را فخرالکبار

با وفاق تو برویاند همی کانون خرد

با خلاف تو پدید آرد همی سنجر قیار

ای سهامجدی که گر پرسند ازر کوه ستون

کانکه یاردبد که چون راح تواش بر دوقار

همت تو ملطفت را همچو شایح را رواج

خانۀ تو مملکت را همچو دین را ذوالفقار

با وجود این نشانیها بآواز بلند

در زمان گوید که آن فخرالمم خیرالکبار

یوسف الدین آنکه گر بر قیر تا بدرای او

همچنان گردد که نزدش مور باشد کم زمار

اردوان اعزاز و راحم جود و جمشید احتشام

لوحیا آیین و کیتر جاه و تقدیر اقتدار

ای ترا بر مجدیان از روی مجدت امجدی

وی ترا بر مفخران از روی طاعت افتخار

هر کجا لطفت علق گردد بهار اندر خریف

هر کجا عنفت سمر گردد خریف اندر بهار

گر زو افدا و فدی بینی زوفد خویش بین

ور ز خور روشنتری یابی زرای خود شمار

نزد رایت بیضۀ میخور بی پرتو چو قیر

نزد وفدت تپۀ بر جیس در پستی چو غار

وهم تو چون ذیل عطفت کم پذیرد گرد بخل

ذیل تو چون جیب عصمت برنگیر ز عدعار

با جنابت بی جلال آمد همی چرخ هزبر

با اجارت بی عیار آمد همی غم عیار

زشت آن گر بخشششت دارد همی در همبرت

زشت آن گر بیعتت دارد عدو در زینهار

رودت ناصح نوازت را چو فصلت بی نهاست

ابیض عبهر گدازت را چو رمحت آبدار

نحم و رجم زود عنفت را نیارم گفت میل

هر یکی گر چار گردند آخشیجان چهار

گر بصف اندر کنی آهوی اعتدرا حفاظ

ور بعنف اندر دهی محرور آهن را فشار

شمع ازین آهو زبون گردد چو از مسحی حمام

آب از آهن فرو بارد چو از بخشش نثار

سهم با بأس تو هار و حصن با سهم تو هیر

خضر با بد تو شمر و ضیم با بیض تو قار

با وقار و عزم و شمشیرت بصیر عجل و حرب

حمد حرص و حرص حمد و نور هر دو صحب شار

ور بحویی از هرام شمس سازی مرقشیش

ور بگویی از صبا تو و شبی سازی طرار

یک فراس از حبس تو و ز ضیق اعدا صد کرنگ

یک دو شاخ از کف تو وز ظن کیتر صد بهار

هر کجا رخشت دهد بر تو سعادین چو جلای

هر کجا شهوت کند سرعت رواحین چون کوار

از نواهت خالس را سد فوتیا بر میتیان

از نوات جبهت صد آزیون بر احمرار

آبی ای رخ ار مر تو بو ید شود حمش غلال

صص بی مهر تو باید شود بیشین ذخار

در تکلم چیست نیلت شاعی ایلوج سکن

در سخاوت چیست ابلت صفرۀ اکلیل بار

برنگردد آز را از تو اله هرگز بطن

بر سرسید عطایت تا نگردد چشم خوار

چیست دستت در سخاوت اخضر و خضر شمر

در شجاعت چیست بیضت ارقم نسرین قبار

آسمانرا در سهامت بر جشن نبود خشنود

زانکه مور او مرا عین است و مر این را عقار

قاف تا قاف جهان بر عقر جودت یک عقیق

پای تا فرق فلک بر آجنابت سلمشار

دشمنت بر شعر مکمخت ماند آهخته تیر

ناصحت درارم دولت مانده را احبحه سهار

نیست گردیدت جناب از بهر چه رو حاعدی

بر همیدست و همی بارد در ریر همه عار

دشمنت راندب بردار شهقه نامد برحدیم

تا بمعجز آمد درون این روزه را حالت گمار

رنج جیش از سمق صد غربال کم برآی

کاسمانرا حاجت صید جزا نبود بهار

اشجمال ای در بر قازبچه اندوختم

و انتباه ای در بر اندیشۀ اندر ختار

هفت اخضر نزد یک اشباح دستت نیم شبر

هفت اسپهپا نزدیک صمصامت بیضۀ سومنار

با علو حضرت تو بی علو آمد سهام

با توان اسود تو بی توان آمد عضار

یک بطالی از تو و از صد جشامی صد ستام

یک بر آویز از تو و از صد ترازی صد غمار

گر شهر برخیزد از ایام کوهان بر شهان

کاینچنین ایام را بهر شهر شخرت ایار

گر بعالم در بود شیروی نبود جز که حزم

دشمن خدو خزان افهورای شهریار

ای ترا بر هر که هست از سروران سرور شدی

وی ترا بر هرچه هست از شهر باران شهریار

با یکی خاصه ز نافت سهل باشد شهرقی

با یکی نیمه زهانت سهل باشد انتمار

گر ز تو فرمان بود تیزی بزآرد حسن باغ

ور زتو باغی آیی بر آرد فتح کار

سیحه از رای تو با اندر قهر صرصهال

حمد از حلم تو بار حیلولم عیار

می نمیگویم که با کین تو با غم هم شکست

این همی گویم ناعم اندرو به ز انضمار

ملک را آرا بود از تیغ برق آسای تو

قفعلو از بد اشارت همی مهن تبار

ارقم رمح ترا اعجاز بیضای قرین

بختم بختم ترا اقبال یزدی مبار