گنجور

 
عنصری

دندان و عارض بتم از من ببرد هوش

کاین در نوش طعمست ، آن ماه مشکپوش

جوشان شده دو زلف بت من بروی بر

جانم بر آتش است از آن آمده بجوش

اندر چهار چیزش دارم چهار چیز

هر شب از آن ببردن دل گشته سخت کوش

اندر سمن بنفشه و اندر صدف گهر

اندر سهیل سنبل و اندر عقیق نوش

ای زلف او نه زلفی ، وی دو لبش نه لب

رند عبیر سایی و دزد شکر فروش

زلف ار فرو کشد بمیان بر کمر کند

چون دست باز دارد حلقه شود بگوش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode