گنجور

 
عمان سامانی

ای جمال بی مثالت در الست

عالمی را کرده در خود بت پرست

با خیال خود خدایی ساختند

سجده بردند و ترا نشناختند

هر چه را طاعت کنم آن غیر تست

پس در اینجا بت پرستی شد درست

جمله گویان «قل هو الله احد»

کلهم مشرک الی حین لحد

خواهی ار بینی رخ آن بی نشان

رو ببین از چشم صاحب بی نشان

چشم صاحب بی نشان بینا بود

شش جهتشان صفحه سینا بود

دیده یی کو را نبیند ای کیا

میل کش خواهی و خواهی توتیا

کور رعنایی شدی ای سرگران

وسمه جو کاین سرمه می باشد گران

هر که امروز آن رخ رعنا ندید

غالبا فرداش باشد ناامید

نیست پنهان آن پدیدارش نگر

پرده بردار و به دیدارش نگر

گرچه رعنایی ترا کور آیدت

پرده از چشمت برون نور آیدت

ای نگارین پا بترس از رمزمان

گه بود پای نگارین از زبان

پای مردان را نمی باشد نگار

بلکه باشد غرق خون از نیش خار

خون مردم خورده ای نه خون دل

بر تو این مشکل کجا گردد سهل

مال مردم برده ای نی مال خویش

کی ترا این پرده برخیزد ز پیش

حمل رعنایی مکن کم کن نزاع

بر خروش ناله اهل سماع

حال او را خوب دانند اهل درد

آنکه تا زخمی نخورد آهی نکرد

ای به باطن عمر ضایع کردگان

داستان عمرو و زید آوردگان

نیست این افسانه تا خواب آورد

بل برد خواب و به چشم آب آورد