گنجور

 
عمان سامانی

صاحب بحرالمعارف شرح داد

آنکه از حق تربتش پرنور باد

نیمشب شاهی ز بستر شد به پای

رفت و خاتون را به بستر کرد جای

در میان خوابگاه او را نیافت

جست او را و سراغ اصلا نیافت

سر کشید این خانه و آن خانه را

تا مگر جوید نشان جانانه را

بر گرفت این پرده و آن پرده را

تا مگر یابد اثر گم کرده را

در میان مطبخی با درد و جوش

آمد آوازی ضعیف او را به گوش

دید در مطبخ یکی با حال زار

در مناجات است کای پروردگار

با محبتها که باشد با منت

کاین دعا گردد قبول از این زنت

غافلان خسته را بیدار کن

همچون منشان طالب دیدار کن

شاه از آن پس کاستراق سمع کرد

شمس خود را جستجو با شمع کرد

بانوی خود را به مطبخ خانه دید

گنج خود را اندر آن ویرانه دید

دید آن تابنده چون بدرالدجی

کرده در خاکستری گون جامه جا

گشته چون خورشید خاکسترنشین

گنج سان گشته در آن ویران مکین

شاه گفت ای جان وای جانان من

شمع ایوان و گل بستان من

بازگو کاندر مناجات ای نگار

باز می گفتی تو با پروردگار

که به حق آن محبت های تو

هم به آن لطف و شفقت های تو

چیست با تو لطف صحبت های او

وان عنایتها که گفتی باز گو

گفت چبود ای شه عالی نسب

زین محبت هر که در این نیمه شب

مر ترا خوابانده در بستر به ناز

داده فرصت مر مرا بهر نماز

آخر ای ایمان به غیب آوردگان

عقل را در جیب پنهان کردگان

سر فرود آرید در شب ها به جیب

تا به دست افتد شما را سر غیب

عارفی گوید که در شبهای تار

بارها من پوست بفکندم چو مار

بار دیگر عارفی اهل نیاز

گفت این مطلب به سر با اهل راز

آنکه تا من نکته یی فهمیده ام

در ریاضت بارها را دیده ام

یعنی آن وقتی که بود از شیخ و شاب

نفس مشغول و ظلام مست خواب

خانه با جاروب لا، می روفتم

حلقه دل را به جد می کوفتم

تا بدارم بر طلسم «لا» شکست

گنج «الا» را بیاوردم به دست

خواجه اندر خدمت صاحبدلی

دارد آن پیری بزرگی کاملی

تا ترا از خواب بیداری دهد

سر غیبت را پدیداری دهد