گنجور

 
عمان سامانی

آنکه دارد اختصاصی تاج او

از لیالی لیلة المعراج او

وه چه معراجی که عقل ذوفنون

از بیان آن نمی آید برون

وه چه معراجی که او را در صفات

عقل بطلمیوس و جالینوس مات

چشم توحیدیش چون بینا نمود

مدرک آن بوعلی سینا نبود

عقل مو بین پای ره بس تفته است

زین خدای آگاه آن کو رفته است

حال او را آل او دانند و بس

بعد از آن عشاق دیگر هیچ کس

اهل دل زین نکته خوشتر بو برند

بهتر از ما، پی به حال او برند

کردم این مطلب سؤال از کاملی

نکته دانی عارفی صاحب دلی

در شریعت در طریقت معتبر

از دقایق وز حقایق با خبر

گوش حالش مملو از اسرار غب

صاحب «علم الیقین » بی شک و ریب

کز همه شبها چرا ای شمع خاص

یافت آن یک شب به معراج اختصاص

وز چه آن تاریک شب مانند بدر

از همه شبها فزونتر شد به قدر

گفت ای سلطان اقلیم ازل

شاهد مشهور حی لم یزل

آن به نسبت خاتم پیغمبران

درة التاج گرامی گوهران

کرد آن شب گرم آن هنگامه را

تا دلیل خاص باشد عامه را

تا که باشد از اصول دین او

حجتی در شرع و در آیین او

ورنه او را از لعمرک تاج بود

هر شب او را لیلة المعراج بود

هر شب از بیداری آن سرزنده بود

هر شب آن در حلقه اش جنبنده بود

هر شب اندر آستان با طمطراق

حاضر از بهر سواری اش براق

در قفای آن سرابیل صفا

خورده هر شب شاهد عیسی قفا

فرش را هر شب کشانیدی به عرش

عرش را هر شب نشانیدی به فرش

هر شب او را شاهدی غیبی به پیش

هر شب او را «نزل لاریبی » به پیش

هر شب اندر مسجدالاقصی به راز

مقتدای انبیا بد در نماز

هر شب اندر سفره آن شمع هدی

بد شریک اش در غذا دست خدا

هر شب آن طالب در مطلوب بود

آن حبیب اندر بر محبوب بود

بلکه از آن بزم قرب آن نور پاک

معجزی بد رجعت ار کردی به خاک

حکمتی در رجعت آن نور بود

کز پی ارشاد ما مأمور بود

چون ز اوج قرب می آمد فرود

«کلمینی یا حمیرا» می سرود

باز چون مجموعی آوردی ملال

برزدی بانگ «ارحنا یا بلال »

گر نبد مأمور ارشاد از خدا

کی ز اصل خویشتن گشتی جدا

گر حباب از بحر گردد منفصل

هم شود با بحر آخر متصل

نور اگر چندی ز نور افتد به دور

می کند رجعت هم آخر سوی نور

قطره گر چندی ز دریا بازگشت

آخرش باشد به دریا باز گشت

در مقام نسبت از مردار و قند

هر کسی را هر چه باید می دهند

هیچ دیدی طوطی مردار خوار

یا کند کرکس به قندستان گذار

یا شود کبکی به مهمانی زاغ

یا که جغدی همدم طاووس باغ

یا که بیدی میوه یی آرد به بار

یا که دستی سر بر آرد از چنار

یا لئیمی کو نماید بذل سیم

یا جوادی کو کند مدح لئیم

یا که ملایی شود درویش دوست

گر شود، می دان که هم درویش اوست

ای زبان کرده مرا هر تار مو

من نمی گویم تو می گویی بگو

تو زبان را می کنی تعلیم من

تو بیان را می کنی تسلیم من

بعد از آن بر سر دیگر لب گشود

کان شب او را لیله ارشاد بود

یعنی آن فعال کل ما یرید

خواست تا ورزد ارادت با مرید

از مکان بر لامکانش برکشاند

در حریم قرب خاصش برنشاند

در ارادت کرد او را خرقه پوش

خلعت عبدیت افکندش به دوش

ماه خود را تا کند پاینده بدر

اولش داد از عنایت شرح صدر

گفتش ای سرحلقه اهل رشاد

ای تو را ما هم مرید و هم مراد

آزمودستیم ما تسلیم تو

اسم اعظم می شود تعلیم تو

خود رها کردی به ما واصل شدی

خود شدی ما در لباس بیخودی

ای گرامی بنده شاکر مرا

با دو اسم من بشو ذاکر مرا

هر دو در ذاتند با اسم تو جفت

اسمشان را با تو می بایست گفت

آن یکی را خوان خفی وین را، جلی

اولین الله و آن دوم علی(ع)

از علی بهتر ندارم چونکه دوست

لاجرم در رتبه همنام من اوست

زین دو اسم پاک استمداد کن

خلق را با این دو اسم ارشاد کن

این به باطن مورث امداد تو

و آن به ظاهر باعث امداد تو

زین دو اسم پاک پر کن سینه را

صیقلی کن زین دو اسم آیینه را

تا در آن آیینه بینی روی من

متصف گردی به خلق و خوی من

غم مخور کز این دو اسم دلپسند

تا قیامت اسم تو سازم بلند

اشرف الاسما نمایم اسم تو

قبلة الاشراف سازم جسم تو

مشرق و مغرب بگیرد دین تو

شش جهت را پر کند آیین تو

زین دوام بهتر ز اسما نیست اسم

هر دو یک گنجینه اندر یک طلسم

دار همچون جان گرامی هر دو را

پوش از نادان و عامی هر دو را

آدم ار چند اندر این ره مو شکافت

بهره یی زین «علم الاسما» نیافت

لاجرم محروم ماند او از بهشت

وان مقام خاص را از کف بهشت

باز از جنت نگشت او بهره ور

تا از آن اسما ندادندش خبر

گر که این شب را دلارا گشت ذیل

لیلة الواحد بود نه الف لیل

داستان اعور و احدب که نیست

یک شب است آن شب هزاران شب که نیست

پس در آن شب عبد را شاکر نمود

با دو اسم اعظمش ذاکر نمود