گنجور

 
عمان سامانی

ای که از هستی ترا آثار نیست

عاقل از هستیت در انکار نیست

نیست محروم از ظهور یک گیاه

خالی از انوار تو یک پر کاه

با وجود آنکه اندر پرده ای

سر ز هر پرده برون آورده ای

کوهها پاشید از توحید تو

زهره ها، بدرید از تمجید تو

طالبانت «رب ارنی » گو همه

«لن ترانی » پاسخ از هر سو همه

گه وجودت مخفی از فرط ظهور

بر مثال آفتاب از فرط نور

زان سبب تمثیل کردم آفتاب

تا بیابد نکته فهم دیر یاب

ورنه بیرونی تو از ادراک ما

کی بروید این گیاه از خاک ما

اندر اینجا شاهدی گیرم قوی

از کتاب مستطاب مثنوی

«ای برون از فهم قال و قیل من

خاک بر فرق من و تمثیل من »

عارفانت در ثنا، مبهوت و مات

وز ثنایت جمله عاجز در صفات

جمله محتاجند و ذات تو غنی

بر تو زیبد کبریایی و منی

مایه مجموع هستی ها تویی

خالق بالا و پستی ها تویی

ظاهر از بود تو بوده کاینات

ما به تو قائم تو چه قائم به ذات

نیستی و کس نداند چیستی

هستی اما در ردای نیستی

چشم و گوشی ده که بی گفت و شنفت

یا زبانی ده که نتوانیم گفت

ورنه بیرونی تو از فهم عقول

ای منزه ذات تو عمایقول

یا بگیر این لغوهای خام ما

یا زبان خود بنه در کام ما

گر که تنزیهت کنم آن فهم نیست

گر که تشبیهت کنم از کافریست

وانکه وصفت بر مذاق خاص و عام

این همه گفتند و مطلب ناتمام

معذرت را پیش ارباب کظیم

خوش بگو «واستغفر الله العظیم »

کی دهد صورت ز صورتگر خبر

آن بود مبهوت صورتگر صور

وان که باشد عارف صاحبنظر

بیندت در هر گیاهی جلوه گر

مور را فر سلیمانی دهد

خاک را تشریف سلطانی دهد

خوش نباشد وصف سیمرغ از مگس

ای تو کمتر از مگس این حرف بس

ملک تو باشد قدیم و تازه نیست

کبریایی ترا اندازه نیست

از خیال تو برون در هیچ حال

ما نباشیم ای تو بیرون از خیال

از دل و جانت بیارای کارساز

هر شب آریم ای تو از ما بی نیاز

ای ز اسمت مانده اندر پرده در

پرده ما روسیاهان را مدر

کافران عشق تو ای بی قرین

جمله را نسبت خداوندان دین

می کشی عشاق هیچت نیست غم

نیستت اندر ترازو سنگ کم

در ره عشق تو سرها ریخته

خونشان با خاک ره آمیخته

نه به تعریفت حدی نه غایت است

«ماعرفناک » رسولت آیت است