گنجور

 
عبید زاکانی

از حد گذشت درد و به درمان نمی‌رسیم

بر لب رسید جان و به جانان نمی‌رسیم

گر رهروان به کعبهٔ مقصود می‌رسند

ما جز به خارهای مغیلان نمی‌رسیم

آنانکه راه عشق سپردند پیش از این

شبگیر کرده‌اند به ایشان نمی‌رسیم

ایشان مقیم در حرم وصل مانده‌اند

ما سعی می‌کنیم و به دربان نمی‌رسیم

بویی ز عود می‌شنود جان ما ولی

در کُنْهِ کار مجمره‌گردان نمی‌رسیم

چون صبح در صفا نفس صدق می‌زنیم

لیکن به آفتاب درخشان نمی‌رسیم

در مسکنت چو پیرو سلمان نمی‌شویم

در سلطنت به جاه سلیمان نمی‌رسیم

همچون عبید واله و حیران بمانده‌ایم

در سر کارخانهٔ یزدان نمی‌رسیم