گنجور

 
عبید زاکانی

حال خود بس تباه می‌بینم

نامهٔ دل سیاه می‌بینم

یوسف روح را ز شومی نفس

مانده در قعر چاه می‌بینم

خط طومار عمر می‌خوانم

همه واحسرتاه می‌بینم

در دل بی‌قرار می‌نگرم

ناله و سوز و آه می‌بینم

ره دراز است و دور من خود را

همه بی‌زاد راه می‌بینم

پایمردی که دست او گیرد

محض لطف اله می‌بینم

عذر خواه عبید بی‌چاره

کرم پادشاه می‌بینم