گنجور

 
عبید زاکانی

میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا

دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم

پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا

منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم

کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار

چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم

نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من

جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

 
 
 
بلند اقبال

در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا

کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا

ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان

گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا

وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه