گنجور

 
عبید زاکانی

رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت

چه چاره سازم از این پس چو چاره‌ساز برفت

سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست

نموده روی به بیچارگان و باز برفت

به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون

که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت

جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق

دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت

ز منع خلق از این بیش محترز بودم

کنون حدیث من از حد احتراز برفت

دریغ و درد که در هجر یار و غصهٔ دهر

برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت

عبید چون جرست ناله سود می‌نکند

چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت