گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نوعی خبوشانی

چو نقش حال او شهزاده بر خواند

گلاب از گلبن مژگان بر افشاند

دمی چون ابر رحمت زار بگریست

که ما را شرم باد از تهمت زیست

ز غم مست از شراب گریه مدهوش

در آتش راند مرکب چون سیاووش

بگفت ای شیر دل معشوق صادق

همین باشد عروج عشق و عاشق

همین باشد همین مجذوب حالی

کمال آباد عشق لاابالی

ز حد ما جوانمردی همین است

که معراج جوانمردان چنین است

هوس خلد محبت باد بر تو

خود آتش ابر رحمت باد بر تو

به تحسین روی مردان برزمین است

هزاران آفرین بر آفرین است

تسلی شو که کار خویش کردی

به دعوی زانچه گفتی بیش کردی

کنون شهری ز تعمیرت خرابست

گر از آتش برون آئی ثوابست

ز دلها بیش از این جیحون میالای

جهان خواهی بیاساید بیاسای

بیا بگذر دگر زین خوی سرکش

برون آ چون طلا از کوره بیغش

همین کآواز شاه آمد به گوشش

به استقبال او برخاست هوشش

ز حرف سوزناکی لب به خون شست

که دل تبخاله گشت و از لبش رست

بگفت ای پیشوای نکته سنجان

مرنجانم مرنجانم مرنجان

پس از عمری نصیبم شد وصالی

وصالی بیوفاتر از خیالی

دم وصلم زمان واپسین است

به عمر خویشم آسایش همین است

رخش نادیده عمری ز اشتیاقش

تمنا کرده بودم از فراقش

کنون کش یافتم بی رنج اغیار

رها کردن زهی ننگ و زهی عار

به مردن دستش از دامن ندارم

دلم دارد وفا گرمن ندارم

اگر راه وفا داری نپویم

به محشر چون جواب عشق گویم

هوس از عشق من شرمنده بهتر

به مرگ من محبت زنده بهتر

لبش با شاه در گفت و شنو بود

ولی هر ذره اش آتش درو بود

چنان طوفان آتش رخ برافروخت

که حرفش درمیان گوش و لب سوخت

دلش مشغول راز خود فروشی

زد آتش بر لبش مهر خموشی

کشید آتش ز شوقش در بغل تنگ

جو مخموری که در ساغر زند چنگ

ملاحت پیکرش در هم نوردید

چو مستی در کباب شور پیچید

تن صافیش چون شد شعله آلود

تن او شعله گشت و شعله شد دود

رخش از تاب آتش تازه گلشن

برو هر شاخ سنبل نخل ایمن

هزارش سوز آتش در رگ و پوست

ولی مغز دلش آغشتهٔ دوست

وجودش چون خم می جوش در جوش

زبانش چون لب پیمانه خاموش

در آتش چون سمندر غوطه ور شد

همه ذرات او آتش شرر شد

ز استیلای آتش سر نپیچید

ازین پهلو به آن پهلو نگردید

سراسر سوخت ذرات وجودش

که از دل بر زبان نگذشت دودش

همان در نعت عشق و ذکر آن گل

زبانش طوطی و دل بود بلبل

به گاه سوختن از هر کناره

روان شد تیر باران نظاره

دوبار افراشت از آغوش مهوش

سرخود چون حباب از دود آتش

چو خورشید قیامت آتشین روی

هزاران شعلهٔ ژولیده در موی

ز هر سو کرد خندان لب نگاهی

نگاهی گرم تر از برق آهی

دوبار از قعر آتش سر بر آورد

حبابش غوطه ای هم بر سر آورد

ز گرمی گشت رگها بر تنش خشک

شد او خاکستر و خاکسترش مشک

کف خاکستر آن پیکر نور

مصفاتر نمود از مغز کافور

مجرد شد چو روح از تن پرستی

به آتش پاک شد از جرم هستی

ز جرم آب و گل شد صاف بیغش

بیالود از حریر نورش آتش

ز هر آلایشی خود را بری کرد

لباس عمرش آتش گازری کرد

مبرا زین حیات رایگان شد

پذیرای حیات جاودان شد

به یک جان دادن از صد درد دل رست

بری شد از خود و با دوست پیوست

هر آنکس را که سوز عشق دل سوخت

جوانمردی ازین زن باید آموخت

به فتوای سخن همت نوردان

تمام زن به است از نیم مردان

چو طوفان محبت آتش افروخت

زنی جان در هوای مرده ای سوخت

ترا نوعی ز مردی شرم بادا

وزین دون همتی آزرم بادا

که نتوانی قدم بر جان فشردن

ز شوق زندهٔ جاوید مردن

دریغ این لاف عشق و نام مردی

حرام این دعوی احرام مردی

خدایا شیوهٔ عشقم در آموز

دلم را ز آتش این زن برافراز

به عشقم ده سر آتش نوردی

مگر آیم برون از ننگ مردی

ز کشتم جلوهٔ برقی بر انگیز

وزان برق آتشی در خرمنم ریز

از آن خرمن که تخم آن سپند است

برومندیم زاگاهی پسند است

شراری بر خس و خاشاک من ریز

ز آتش شبنمی بر خاک من ریز

گلی بخش از گلستان خلیلم

درین ره ساز آتش را دلیلم